نامه های سرگشاده به یک حسن!

خیلی خطرناکه حسن!

نامه های سرگشاده به یک حسن!

خیلی خطرناکه حسن!

بابا قهرمانه

یادش  بخیر بچگی . چقد همه چی خوب و آروم بود . از صبح که بیدار میشدم تنها کاری که باید میکردم بازی و شیطنت بود .

از خونه که که میخواستم برم بیرون در قفل بود .

" مامان درو باز کن میخوام برم بازی کنم ، آفرین "

"کجا میری ؟ از آپارتمان نری تو خیابون ها ، وگرنه اون پیرزنه که کلیه بچه ها رو میفروشه میندازتت توی گونی و میربتت ! "
" نه ، با فرهاد و پروانه میریم تو پارکینگ توپ بازی "

چقد دلم واسشون تنگ شده . اصلا نمیدونم کجان ؟ چیکار میکنن . خیلی دوستشون داشتم . هنوز که هنوزه دلتنگشون میشم .

وقتی میرفتیم و قایم باشک بازی میکردیم ( که اون وقتا من بهش میگفتم قایق موشک )! چه ترسی داشت اون موقع که زیر راه پله ها کز میکردم و صدای ضربان قلبمو که مثل گنجیشک میزد میشنیدم ، (خدایا پیدام نکن ! خدایا آفرین !) .

عشمون این بود که از بالای آپارتمان یه چیزی پرت کنیم پایین . چشم مامانمو که دور میدیدم نوارهای قرآنش رو میشکستم و نوار داخلش رو در میاوردم . وای که چه حالی میداد وقتی از بالا ولش میدادیم پایین . چه خونی به جیگر مامانم میکردم . یه بار یه میله پیدا کردم و کردمش تو پریز کولر که لق شده بود . دو متر پرتم کرد عقب . مامان بیچارم که تو آشپزخونه بود فیوزهای بالای سرش جرقه زدن و پرید منو بلند کرد و بهم آب قند داد . از ترس زحله ترک شده بود .ولی من از برق گرفتگی نترسیده بودم ، تازه یه جورایی خوشمم اومده بود ، 10 دقیقه بعد میله رو دوباره پیدا کردم و دوباره من بودم ، میله ، پریز برق و یه مادر وحشت زده ....

بزرگ ترین خواهشم گرفتن یه بیست تومنی از مامانم بود تا برم باهاش بستنی بخرم . بزرگ ترین آرزوم این بود که وقتی با بابام میرفتیم نونوایی انقدر قدم بلند شه که بتونم داخل نونوایی رو ببینم

 " بابا بذارم بالا میخوام ببینیم "

" داخل نونوایی که چیزی نداره ، چیو میخوای ببینی؟ برو بشن اون جا " و به سکوی بغل نونوایی اشاره میکرد

" نه بابا آفرین میخوام ببنیم ، بذارم بالا آفرین بابا "

 انقدر میگفتم که مجبور میشد بلندم کنه و بذازتم روی پیشخون نونوایی . چه حس خوبی داشت . چه خنده مغرورانه ای میکردم .

وقتی مامانم رو با کارام ذله میکردم بابام که میومد خونه در گوشی بهش میگفت تا دعوام کنه . بابام هم سر سفره که مینشست یه قیافه جدی به خودش میگرفت و میگفت " محمد حسن بیا اینجا ببینم . کلاغا بهم خبر دادن که امروز شیطونی کردی ، ها ؟ "

از ترس پشت سر مامانم قایم میشدم و هیچی نمیگفتم ، شاید یادش بره اینجام . اون موقع بابا چقد ترسناک بود .

اون موقع  که داشتیم از خونه عموم بر میگشتیم خونه خودمون از پارس کرن یه سگ که داشت میدوید سمتمون خیلی ترسیدم و شروع کردن به گریه کردن . بابا یه سنگ پرت کرد سمت سگه و فراریش داد . اون موقع بابا یه قهرمان بود .

وقتی میرسیدیم خونه رو صندلی عقب ماشین خودمو به خواب میزدم تا بابا بغلم کنه و ببرتم تو رخت خوابم . بابا بازم گولت زدم .

یادش بخیر

 اون موقع ها که هنوز بلد نبودیم دروغ بگیم

 اون موقع ها که هنوز نمیدونستیم با نگاه هرزه و کثیف هم میشه دخترا  رو دید

 اون موقع ها که هنوز نمیدونستیم چه جوری بوجود اومدیم

 اون موقع ها که هنوز نمیدونستیم کلاه قرمزی چه جوری میره تو تلویزیون

اون موقع ها که هنوز نمیدونستیم قرار چه بدبختیهایی بکشیم

اون موقع ها که نمیدونستیم بزرگ شدن چه رنج برزگیه تا هر روز آرزوی زودتر بزرگ شدن نکنیم

یادش بخیر .

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ http://in-my-place.blogsky.com

اخ حسن نگو که اشکمو در اوردی.
حالا باز خوبه تو می تونستی شیطونی کنی.
من بدبخت و بگو که از همون بچگی ۳۰ ساله می زدم.
هر گهی می خواستم بخورم همه می گفتن از هیکلت و سنت خجالت بکش.!!!!!!
ای بابا به خدا منم می خواستم بچگی کنم!!!!!!!!

هیچ وقت یادم نمی ره که من دبستان بودم و یکی از فامیلامون راهنمایی.رفته بودیم عروسی.اونو راه دادن تو قسمت زنونه ولی منو نذاشتن.می گفتن فقط بچه ها می تونن برن.
اینقدر ناراحت شدم که همین الانم ریختم بهم...

تو که مثل این که خوش به حالت بوده تو بچگی.
ولی من حالم از بچگیم به هم می خوره.
حالم از همین الانم هم بهم می خوره.
بعد میگن جوونا چرا معتاد میشن.
به خدا همین فشارهای عصبی ادمو روانی می کنه!!!!!

همچین خیلی هم خوش به حالم نبوده ولی همیشه سعی کردم فقط خاطرت خوب و چیزایی که خووشحالم میکنن رو یادآوری کنم ، آخه پسر خوب چه کاریه که آدم زوم کنه رو سیاهی های گذشته اش و فقط نقاط ضعف خودش رو بزرگ کنه ، اینجوری که دیگه آدم هر لحظه از خودش و دور و برش و زندگیش متنفر میشه ،
بابا به خدا دنیا به غیر از سیاه و خاکستری رنگای دیگه هم داره اگه ما نمیبینمشون که دلیل نمیشه اونا وجود نداشته باشن . به هر حال من فکر میکنم اگه چشم ها رو بشه شست جور دیگر هم میشه دید ، من که فکر نمیکنم از بین دوستای الانت کسی ذره ای نسبت به تو احساس بدی داشته باشه و یا کوچکترین تنفری نشون بده ، پس یکم هم خودت خودتو دوست داشته باش.
من که دوست دارم 5اندازه 10تای بچگیام
به قول اون رفیق نی قلیونمون که هلو تو گلوش گیر کرده (آروین بابا!)
?ok man

محمد سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://in-my-place.blogsky.com

۴کرتیم.
نگفتم که کسی ازم متنفره و یا خودمو دوست ندارم
فقط خواستم بگم که بچگی هام بیب بیب بود
و الانم یه حس های دیگه ایی دارم که مال این نیست
که با خودم مشکل دارم.
مال اینه که مشکله با من کار داره!!!!!!!!!

سرسپرده چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.takdel.blogsky.com

______________%%%
_____________%%%%%
____________%%%%%%
_____________%%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%__%%
_____________%%%__%__%
_____________%%%___%__%
_____________%%%___%___%
_____________%%%___%____%
_______%%____%%%__%____%
______%__%__%%%%%%__%%
______%___%%_____%____%%
_______%____%%%%%_%%
________%___________%%
_________%_________%%
_________%%__سلام___%%
________%%____آپم_____%%%
_______%%_____________%%%
______%%______زود بیا_____%%
_____%%_______منتظرم_____%%
_____%%__________________%%
_____%%%________________%%
______%%_______________%%%
_______%%%____________%%%
_________%%%%________%%%
___________%%%%%%%%%

Rwin چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ

از همون بچگی تو زمینه ی دین گریزی رو داشتی D:

قشنگ بود
مخصوصا بخش قایق موشکش دقیقا تند زدن قلبو نفس نفس زدن
رو یادمه
من فکر کنم از معدود افرادی بودم که وقتی بچه بودم قدر بچگیم رو می دونستم


راستی متن و 2-3 روز پیش خوندم ولی الان کامنت گذاشتم
اون موقع که خوندم دوتا غلط املایی داشتی
( تا تو باشی از من غلط نگیری D: )

ما از انتقادات شما استقبال میکنیم به قول سید ممد " زنده باد مخالف من " اگه خوشت میاد که همش رو واست با غلط املایی بنویسم ، تو جون بخواه :ایکس :دی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.irphoto.blogsky.com

جواب کامنتت رو دادم دوست خوب.
در ضمن، سگ واق واق میکنه نه پارس.
اینو عربایی که حتا نمیتونستن بگن "پ" درست کردن که یه تجاوزی به فرهنگ ما زده باشند.

فاطیما جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://autumal7fatima.blogsky.com

دستمالم را دوست دارم چون اشکهایم را پاک می کند...!
سلام محمد جان
یه وقتایی سکوت یعنی فریاد پس سکوت می کنم
بای

فرزانه جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ http://farzane.blogsky.com

این نوشته واقعا عالییی بود!یهو فلش بک زدم به کل دوران کودکی
وای یادش بخیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد